جمعه , ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

خانه / سرگرمی / حکایت و داستان ها (صفحه 2)

حکایت و داستان ها

حکایت گاو نر ملانصیرالدین

در این مطلب مجله اینترنتی نخل و آفتاب حکایت گاو نر ملانصیرالدین را آورده ایم، با ماشید… روزی ملانصرالدین تصمیم می‌گیرد گاو نر خود را به دلیل فشار اقتصادی و بی‌پولی برای فروش به بازار ببرد. تعدادی که از شرایط ناگوار ملانصرالدین مطلع بودند و می‌خواستند با استفاده از این فرصت گاو او را ارزان از چنگ‌اش در بیاورند، نقشه‌ای …

ادامه نوشته »

داستان سگ و قصاب

در این مطلب مجله اینترنتی نخل و آفتاب داستان سگ  و قصاب را برای شما آورده ایم، سپس با ما باشید… قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین. ۱۰ دلار …

ادامه نوشته »

داستان زیبای تله موش

موشی از شکاف دیوار کشاورز و همسرش را دید که بسته‌ای را باز می‌کردند. فهمید که محتوی جعبه تله موش است، ترس وجودش را فرا گرفت. به سمت حیاط مزرعه که می‌رفت، جار زد: تله موشی در خانه است. تا به همه اخطار بدهد. مرغ قدقد کرد و پنجه‌ای به زمین کشید. سرش را بلند کرد و گفت: بیچاره، این …

ادامه نوشته »

داستان همسر زیبا

یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا بود ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند… طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی بود. اما به نظر می‌رسید که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است. عده‌ای آدم …

ادامه نوشته »

داستان جالب داوری گربه

داستانی جالب از داوری گربه … دو موش سر تقسیم پنیری دچار اختلاف شدند ونزد گربه ای  رفتند تا با استفاده از ترازوی که داشت،  پنیر را به طور مساوی بین آن ها تقسیم کند. گربه پنیر را به نحوی تقسیم کرد که یک تکه سنگین تر از تکه بعدی شد. پس از تکه سنگین مقداری جدا کرد و خورد. …

ادامه نوشته »

داستان زیبای نشانه عشق

در این مطلب از مجله اینترنتی نخل و آفتاب داستان زیبای نشانه عشق را قرار داده ایم،امیدواریم خوشتان بیاید. پسر گفت: هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار …

ادامه نوشته »

داستان بامزه:دلیل قانع کننده

دیابت,سیگار,چاقی,رژیم غذایی,کلسترول,کم تحرکی,زندگی,بیماری,سلامتی,طول عمر,عمر,افزایش عمر,7 نکته,نکته ساده,نکته

مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد. قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری …

ادامه نوشته »

داستان حکیم و شاگردانش

دیابت,سیگار,چاقی,رژیم غذایی,کلسترول,کم تحرکی,زندگی,بیماری,سلامتی,طول عمر,عمر,افزایش عمر,7 نکته,نکته ساده,نکته

ﺭﻭﺯﯼ ﺣﮑﯿﻤﯽ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﯾﮏ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﻢ. ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻪ ﺑﺎﺯﯼ ؟! ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﺩﺍ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﻣﯽ ﺍﻭﺭﯾﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﺍﺯﺁﻧﻬﺎ ﺑﺪﺗﺎﻥ ﻣﯽ ﺍﯾﺪ ﭘﯿﺎﺯ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﯿﺪ! ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﭘﯿﺎﺯ ﺩﺭ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺁﻭﺭﺩ. ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻔﺖ: ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﮕﻔﺘﻢ ،ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ …

ادامه نوشته »

داستان زیبای قدرت دعا کردن

زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند و شش بچه‌شان بی غذا مانده‌اند صاحب مغازه با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار می‌کرد …

ادامه نوشته »

داستان رحمت خدا

دیابت,سیگار,چاقی,رژیم غذایی,کلسترول,کم تحرکی,زندگی,بیماری,سلامتی,طول عمر,عمر,افزایش عمر,7 نکته,نکته ساده,نکته

پیر مرد تهی دست زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم می کرد از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به …

ادامه نوشته »

داستان زیبای مرد کور

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود؛روی تابلو خوانده می شد:«من کور هستم،لطفا کمک کنید.» روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت،نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را …

ادامه نوشته »

مردی با دو همسر

مردی با دو همسر   در روزگاران قدیم، مرد میانسالی دو زن داشت. یکی از زنها مسن و دیگری جوان بود. هر یک از زنها، شوهرشان را خیلی دوست داشتند و تمایل داشتند که او در سنی متناسب با آنها به نظر آید. پس از گذشت چند سال، موهای مرد به اصطلاح جوگندمی شد. برای زن جوان این اتفاق خوشایند …

ادامه نوشته »