جمعه , ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

خانه / بایگانی برچسب: داستان (صفحه 2)

بایگانی برچسب: داستان

حکایت عمامه ملا

این لحظه در مجله اینترنتی نخل و آفتاب حکایت عمامه ملا را برای شما آورده ایم امیدواریم موردپسندتان واقع شود… در یکی از روزها بچه ها توی کوچه مشغول بازی بودند. ملانصرالدین پشت دیواری ایستاده بود و یواشکی بازی آنها را نگاه می کرد. از قضا یکی از بچه ها ملا را زیر نظر گرفته بود و از پشت سر …

ادامه نوشته »

حکایت گاو نر ملانصیرالدین

در این مطلب مجله اینترنتی نخل و آفتاب حکایت گاو نر ملانصیرالدین را آورده ایم، با ماشید… روزی ملانصرالدین تصمیم می‌گیرد گاو نر خود را به دلیل فشار اقتصادی و بی‌پولی برای فروش به بازار ببرد. تعدادی که از شرایط ناگوار ملانصرالدین مطلع بودند و می‌خواستند با استفاده از این فرصت گاو او را ارزان از چنگ‌اش در بیاورند، نقشه‌ای …

ادامه نوشته »

داستان جالب داوری گربه

داستانی جالب از داوری گربه … دو موش سر تقسیم پنیری دچار اختلاف شدند ونزد گربه ای  رفتند تا با استفاده از ترازوی که داشت،  پنیر را به طور مساوی بین آن ها تقسیم کند. گربه پنیر را به نحوی تقسیم کرد که یک تکه سنگین تر از تکه بعدی شد. پس از تکه سنگین مقداری جدا کرد و خورد. …

ادامه نوشته »

داستان حکیم و شاگردانش

دیابت,سیگار,چاقی,رژیم غذایی,کلسترول,کم تحرکی,زندگی,بیماری,سلامتی,طول عمر,عمر,افزایش عمر,7 نکته,نکته ساده,نکته

ﺭﻭﺯﯼ ﺣﮑﯿﻤﯽ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﯾﮏ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﻢ. ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻪ ﺑﺎﺯﯼ ؟! ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﺩﺍ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﻣﯽ ﺍﻭﺭﯾﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﺍﺯﺁﻧﻬﺎ ﺑﺪﺗﺎﻥ ﻣﯽ ﺍﯾﺪ ﭘﯿﺎﺯ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﯿﺪ! ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﭘﯿﺎﺯ ﺩﺭ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺁﻭﺭﺩ. ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻔﺖ: ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﮕﻔﺘﻢ ،ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ …

ادامه نوشته »

داستان زیبای قدرت دعا کردن

زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند و شش بچه‌شان بی غذا مانده‌اند صاحب مغازه با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار می‌کرد …

ادامه نوشته »

داستان زیبای مرد کور

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود؛روی تابلو خوانده می شد:«من کور هستم،لطفا کمک کنید.» روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت،نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را …

ادامه نوشته »