سه شنبه , ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

خانه / سرگرمی / حکایت و داستان ها / داستان ضرب المثل خود کرده را تدبیر نیست

داستان ضرب المثل خود کرده را تدبیر نیست

در مطلب داستان ضرب المثل خود کرده را تدبیر نیست از مجله اینترنتی نخل و آفتاب داستانی را درمود کسانی است که خودشان برای خودشان گرفتاری و ناراحتی درست می کنند آورده ایم.

خود کرده را تدبیر نیست ,درد,مشکل,ناراحتی,گرفتاری,ضرب المثل,داستان ضرب المثل,داستان

وقتی کسی خودش را دچار مشکل کند، حرفی بزند، کاری کند و خودش برای خودش گرفتاری و ناراحتی درست کند، مردم به او می گویند: خود کرده را تدبیر نیست، یعنی هر بلایی هست، خودت بر سر خودت آورده ای؛ پس باید مشکلاتش را هم تحمل کنی و دم بر نیاوری، حال ما در این مطلب مجله اینترنتی نخل و آفتاب داستان این ضرب المثل را برای شما خوبان آورده ایم، با ما همراه باشید…

 

داستان ضرب المثل خود کرده را تدبیر نیست :

روزی بود، روزگاری بود. آسیابان مهربانی بود که توی آسیاب خودش گندم دیگران را آرد می کرد و کاری به کار مردم نداشت.

روزی، ناگهان در آسیاب باز شد و غولی وارد آسیاب شد. غولی بزرگ و پشمالو. غولی که آسیابان نمی دانست برای چه از آسیاب او سر در آورده است.

آسیابان تا غول را دید، ترسید اما خودش را نباخت و از غول پرسید: «تو کی هستی؟» غول در جواب گفت: «تو کی هستی؟»

آسیابان گفت: من خودم هستم.

غول گفت:  من هم خودم هستم.

 

آسیابان هر چه می گفت، غول هم حرف او را دوباره تکرار می کرد. علاوه بر این، آسیابان هر کاری می کرد، غول هم همان کار را می کرد. مدتی آسیابان با غول حرف زد، اما هیچ چیز از حرف ها و کارهای او نفهمید.

آسیابان به دردسر افتاده بود و نمی دانست چه بکند. یک بار که از کارهای تقلیدی غول خیلی عصبانی شده بود، به او گفت: می روی یا بکشمت.

غول هم رو به آسیابان کرد و گفت: می روی یا بکشمت.

 

آسیابان این بار از غول خیلی ترسید. این را فهمید که به راحتی نمی تواند غول را از آسیابش بیرون کند. چاره ای جز فرار نداشت.

در یک فرصت خوب، با عجله از آسیاب خارج شد. از آسیاب که بیرون آمد، گوشه ی دنجی نشست و نفس راحتی کشید. خیلی فکر کرد که چه باید بکند و چگونه خودش را از شر غول نجات بدهد، اما فکرش به جایی نرسید. عاقبت تصمیم گرفت به دیدن مرد دانا و آگاهی که توی روستا بود برود و تمام ماجرا را برای  او تعریف کند.

 

آسیابان از جا بلند شد و به دیدن مرد دانا رفت.

مرد دانا فکری کرد و به آسیابان گفت: پس می خواهی هر طور شده از شر غول خلاص بشوی و به کار آرد کردن گندم ها بپردازی. این که کاری ندارد جواب های، هوی است به آسیاب برو و کارهایی را که می گویم انجام بده؛ مطمئن باش از دست غول خلاص می شوی.

حرف های مرد دانا که تمام شد، آسیابان بدون ترس و ناامیدی به آسیاب خودش برگشت به پیشنهاد مرد دانا، هنگام برگشتن به آسیاب، دو کاسه در دستش بود در آسیاب را با پا باز کرد و با صدای بلند به غول سلام کرد. غول هم گفت: «سلام.»

 

آسیابان توی یکی از کاسه ها نفت ریخته بود و توی آن یکی آب. آسیابان جایی ایستاد که نزدیک غول باشد و او تمام کارهایشان را ببیند او کاسه ی نفت را روی زمین گذاشت، کاسه ی آب را روی سر خودش ریخت و به لباس خودش کبریت کشید. غول هم همین کارها را کرد او نفت را روی سرش ریخت، کبریت را روشن کرد و شعله ی کبریت را به بدنش نزدیک کرد غول یک باره آتش گرفت. فریادش بلند شد و با عجله به طرف رودخانه دوید.

اما تا به رودخانه برسد، کلی از موهایش و چند جای بدنش سوخته بود غول خودش را داخل آب انداخت و آتش بدنش را خاموش کرد و سلانه سلانه، در حالی که از درد ناله می کرد، پیش غول های دیگری که با آن ها زندگی می کرد رفت.

 

غول های دیگر دور و برش جمع شدند و پرسیدند: «چه شده است؟ چرا به این حال و روز افتاده ای ؟ چه کسی تو را آتش زده؟»

غول گفت: خودم.» و بعد تمام ماجرای آشنایی با آسیابان و تقلید حرف ها و کارهای او را برای غول ها تعریف کرد. غول ها به او خندیدند و گفتند: «پس، خود کرده را تدبیر نیست.

 

 

منبع: تبیان

به اين مطلب چه امتيازي ميدهيد؟

همچنین ببینید

داستان خریدن کفش ملانصرالدین

این لحظه در مطلب داستان خریدن کفش ملانصرالدین از مجله اینترنتی نخل و آفتاب برای شما …